من گنجشکی
شکسته بال افتاده در نشیبم
آزرده از غرور کلاغان کوچ نکرده که
بر پرچین بامم سنگینی می کنند !
زمزمه هایم را سرب ،
وبر پنجه های ظریفم می کوبند!
با بهانه های سیاه شان رؤیایم را
آشفته و پرهایم را به حماسه
دعوت می کنند!
.
.
.
هیچ نگاهی ابدی نیست!
.
.
.
بیزارم از بازهای خودخواه!!
که جز گنداب سخن چینی وتحجر
رغبتی به دیدار افق های منکسر ندارند!!
*
بالم را اگرچه کلاغان شکسته اند
هنوز اما زمین رستن را
به یاد دارد و بادهای کاذب هرگز
توان حباب کردن ستارگان را
ندارند!
پ.ن:
خدا اول به بشر عقل داد نه تبعیض و تعصب و احساس و عناصر دیگر. اگر بشر با همان عقل تصمیم بگیرد این همه مصائب دامانگیرش نمی شود!
نوشته شیلا چابلی